شنبه، مرداد ۹

می دردم

...
بی تو می دردم
می جنگم
با خویش .

این به راستی منم یا درون لجباز و سر خورده ی من ؟؟؟
رها از خویشتن خویش ...
بدوم یا ندوم ؟ می دوم .
بکنم یا نکنم ؟ می کنم .
بگویم یا نه ؟ صد البته که می گویم .

از خودم می ترسم و از جنگی که با خودم شروع کرده ام .
.
.
.

سه‌شنبه، فروردین ۳۱

روزی بدون تو

***

شبی ازهمین شب ها
خواهم مرد
و فردا
یا شاید بعدها
دوباره زاده خواهم شد .

نه
برای
آنکه رهایم کرد
( آنکه رهایم کرد )
و ناشناخته گذارد .

نه برای آنکه شناخته ام خواند
و نه حتی برای خود .

روزی دوباره
برای فرداها
برای کودکانم
زاده خواهم شد .

( به قول فروغ : و به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد .)


*

پنجشنبه، فروردین ۲۶

who will write the history of tears

.......................................................
...................................................................................................
..............................................................................................................
.....................................................................................................
????????????????

یکشنبه، فروردین ۱۵

لیلی بیچاره

*
داشتم نوشته های قدیمی ام رو می خوندم این رو پیدا کردم :

این دنیا فقط برای مردها نوشته شده .
اگر لیلی می خواست هم نمی توانست مثل مجنون پی عشق خود ، بیابان گرد شود .
اگر شیرین می خواست هم نمی توانست مثل لیلی کوه کن شود .
گو این که منکر این هم نمی شود شد که پشت هر مردی ، چه خوب ، چه بد ، زنی بوده !

***
نمی دونم اون موقع چرا این رو نوشتم ولی الان دارم فکر می کنم که :
خب آره شاید ممکن بود توی کوه مثلا به شیرین تجاوز بشه و نتونه هیچ وقت رسالتش رو انجام بده ...
یا مثلا مامان و بابای لیلی نمی ذاشتن حتی لیلی از در خونه بیاد بیرون که تا سر خیابون بره چه برسه به بیابون !

*
**

جمعه، فروردین ۱۳

بیگانگان

*
توو این 2 روز 2تا سلف پرتره کشیدم یکی با مداد رنگی ، یکی با آب مرکب .
یکی از یکی بی ربط تر . البته نهایتا خودم هستن همشون .
با وجود اینکه هیچ ربطی به خودم ندارم .
موسیقی شماره 10 بیگانگان اثر پیمان یزدانیان توو گوشم داره غوغا می کنه ( این وقت شب )
مثل این می مونه که داری جوراباتو در آوردی و داری توو یه دشت سرسبز می دوی ، چرخ می زنی .
البته ، نمی دونم چرا این حس رو دارم چون می تونه اینجوری نباشه حالو هواش اتفاقا .
یادم باشه سلف پرتره ی بعدی رو با این موسیقی کار کنم ، با آب مرکب !
...
فردا ، دانشگاه ، صبح تا بعد از ظهر نقاشی ، ملکی .
عصر ، باله ، با اون همه آدمایی که نمی تونم حتی بفهممشون .
به قول نیما : اووووووووف ف
...
میشه فردا رو تا ظهر ندید گرفت ، میشه از دانشگاه فاکتور گرفت ، میشه بچه های دانشگاه ، حسین ، آلا ، سام ، روناک ، منیژه ، فروزا ، ... ، سیگار ، سیگار ، سیگار ، ... و خیلی آدما و کارای دیگه رو فردا در برنامه نداشت .
لذت می بریم ، از با خود بودن .
بعد از تعطیلات رو از عصر شروع می کنم .
...
...

یکشنبه، فروردین ۸

بي تو دردم

*
*
عشق چندين ساله ي من كه تا همين 2 ماه پيش با وجود ده سالگيش نهالي بيش نبود و زير سايه ي من بود كه از سرما و حشرات زنده مونده بود ، در عرض همين 2 ماه چنان قدي كشيد ، برگ و باري داد ، سروي شد ، كه حالا براي ديدنش بايد سرم رو بالا بگيرم .

درد بزرگ شدنش پيرم كرده ولي به كم قانع نيست ، حالا حالاها جا داره تا بزرگ شه و اين دست من نيست .
تا همين ديروز اين من بودم كه براي حفظ كردنش بايد توي آغوشم مي گرفتم و آب و دونش مي دادم كه فراموش يا كهنه نشه ...
اما حالا ، اين منم كه مثل بچه هاي شير خوره بايد از آغوشش سيراب بشم .
*
اگر 2 ماه پيش بوود زمين مي زدمت مثل قبل ،‌ مثل همه !
*
با مهربوني توو چشماي اسبش نگاه مي كنه و ميگه : مال خودمي ! وحشي بودي ،‌ سركش بودي ، اين من بودم كه رامت كردم ! فراموش نكن !
حالا مي خواي بهم سواري بدي ، نمي خوام !
اسب خوشگلم ، برو حالا برا خودت !
*
بي تو اشکم ، آهم ، دردم ...
...
...

*
اين چيه ؟ يه جور امتحان ؟ نميشه اين يه بار امتحان نشم ؟؟؟
فكر مي كنم مگه قراره چي بشم ، به كجا برسم كه اينجوري شده ؟ يه هيوولاااا...؟؟؟
يالا خدا ، يالا
بال هاي منو پس بده ، تازه داشتم پرواز مي كردم ...
...
...
...

چهارشنبه، اسفند ۲۶

در راه خويش ايثار بايد كرد ، نه انجام وظيفه !

*
عزيزم ...
خودخواهيم ،
آره جونم خودخواهيم
وفراموش هم مي كنيم كه خودخواهيم ، همه مون ، من اينجوري ، تو يه جور ديگه !
ناراحت نشو ، ولي هستيم ، قبول كن
فراموش كرديم كه بايد براي هم زندگي مي كرديم ، فراموش كرديم كه دوست داشتن رو بايد به هم ايثار مي كرديم نه وظيفه !
فراموش كرديم كه قرار بوده براي هم زندگي كنيم نه پرستش ...
فراموش كرديم كه بايد دوست داشتن مون رو زندگي مي كرديم ، نه تقديم !

درسته كه چگونه عشق ورزيدن رو ياد نگرفتيم ، يا ياد نگرفتيم براي دوست داشتن مون از خودمون بگذريم ، ولي برات مي خوام زندگي كنم .
آره من آخر خودخواه هاي عالم ، ولي نتيجه ي عاشقيم رو ، زاده ام رو ، به خاطر خودخواهيمون بيچاره نمي كنم .
هر وقت حس مادري رو تجربه كردي ، حاضر نميشي كودكي كه بهت نياز داره و با نفس توست كه زنده مونده به اين سادگي از داشتن پدرش يا مادرش محروم كني .

*

یکشنبه، اسفند ۲

سايه نگاه

*
آهاي با شمام ! بله شما ! شما كه دل به نگاهم بستي !
هيچ ميدوني نگاه من ، تنها سايه ي نگاه كسي ست كه هميشه داشته و داره نگاهت مي كنه و تو حتي حاضر نيستي يكبار هم كه شده برگردي و نگاهش كني تا ببيني كه خودش چقدر از سايه اش زيباتر و دلرباتره !

***********

اوووووه ، آخييييش ، بالاخره بعد از كلي كلنجار رفتن با اصفهاني زاده ( مدير گروه محترم نقاشي ) موفق شدم صحاف زاده ( استاد تجزيه و تحليل آثار تجسمي ) رو به ليست انتخاب واحدم اضافه كنم .
حالا حداقل مي تونم از ترمي كه در پيش دارم نسبتا راضي باشم .
*

جمعه، بهمن ۳۰

در ستايش عشق

*

تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت كه بدانند مردمان
محبوب من به سان خدايان ستودني ست
" حميد مصدق "
*****************************************

( متن زير فقط و فقط براي اسم نويسنده نوشته شده است و هيچ ارتباطي با احساس نويسنده در اكنون ندارد )

افسوس !
آيا هنوز هم
گلهاي كاكتوس
پشت دريچه هاي اتاق توست ؟
( آه ،
اي روزهاي خاطره ،
اي كاكتوس ها ! )

آيا هنوز هم ،
ديوارهاي كوچه ي آن خانه
از اشك هاي هر شبه ي من ،
نمناك مانده است ؟

آيا هنوز هم ،
اميد من به معجزه ي خاك مانده است ؟

افسوس !
گلهاي كاكتوس
" حميد مصدق "

***

پنجشنبه، بهمن ۲۹

2046 دروني

بي خوابي مي كشم و اين دست خودم نيست . سر و صداي درونيم زياد شده . اون توو همه با هم درگيرن .
يكي گريه مي كنه ، يكي جيغ مي زنه ، يكي بد دهني مي كنه ، يكي از افسردگي يه گوشه يي براي خودش كز كرده ،
يكي بلند بلند فكراشو برام مي خونه ، يكي با صداي بلند حميد مصدق مي خونه (* گفتم مصدق ، ياد دكتر نون افتادم ) و بقيه رو ناراحت كرده ، يكي موعظه مي كنه ، يكي با مداد خطوط اكسپرسيو مي كشه ، چه خطوطي !
زياد شدن تازگي ...
خوب مي شناسمشون . جزيي از خودم هستن
فكر ميكنم دارم خفه ميشم ، سعي مي كنم به باله فكر كنم . از حس رهايي كه ميده بيشتر مي ترسم . خارجش مي كنم .
موسيقي رو روشن مي كنم ، اول موسيقي فيلم مالنا اثر موريكونه رو گوش مي كنم بعد موسيقي فيلم 2046 ...
از 2046 مي ترسم . ( خنده ام مي گيره ، ‌آبي ميگه داري كد ميدي )
چند روزيه توو گلووم گير كرده ، ول كن نيست ...
چي دوست داري برات بزارم كه بياي پايين
من كه تو رو مي شكنم ولي داري كمرم رو مي شكني
چه بغض سركشي هستي ! چه وحشي !
به حرفاي حسين فكر مي كنم ، چه خووب فهميد چه مرگمه
( با تحليلش خووب پته ام رو ريخت رو آب ولي بعد از اون تلنگر اساسي كه خوردم خووب جم و جوورم كرد )

***
كتاب " دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد "
( بعد از " همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها " يكي از كتاب هاي بي نظيري كه خوندم )

چهارشنبه، بهمن ۲۸

نشانه ها

نشانه ها هميشه وجود دارن ، هميشه در اطراف ما هستن
اين كه ببينيمشون يا نه بسته به نوع نگاه ماست
گاهي آدم ها بهانه ان ، بهانه هايي كه باعث تغيير نگاه ما بشن
حالا اين كه چه آدمي بتونه نقش اون بهانه رو بازي كنه و بتونه نگاه تو رو تغيير بده بستگي به توجه تو نسبت به اون آدم داره
كه چقدر ببينيش
گاهي براي ديدن نشانه احتياج به يه لگد اساسي داري و كار از تلنگر و اين حرفا گذشته
معمولا هم مهم ترين آدم ، ‌شاخص ترين آدم مي تونه اون لگد اساسي رو بهت بزنه ، يعني اگر يكي ديگه اين كار رو بكنه اونقدر متوجه نميشي ، ‌بايد برات اونقدر مهم باشه كه بتوني پي نشانه ي بزرگش رو هم بگيري
( آخه ميدوني ؟ آدماي مهم براي كاراي مهم ميان )
درسته كه اون لگدي كه مي خوري بد درد داره ولي لازم بوده ( يعني مي خواستي چشمات رو باز كني كه اين لگد رو نخوري )
گاهي همين تلنگر سهمگين به قيمت از دست دادن چيزاي مهمي برات تموم ميشه
البته چيزي كه به دست مياري ارزشش رو داره
ولي ... آره جونم سخته
خدا رو چه ديدي شايد همون ديد بهتر باعث دوباره به دست آوردنش بشه ...
ميشه اميد داشت
هميشه ، حتي توو نقطه ي زير صفر !
.
.
.
توو متن قبلي شعري كه مي خواستم رو بلد نبودم الان ياد گرفتمش
اين بود :


يك آن شد اين عاشق شدن
دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانش مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتي كه من عاشق شدم
شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني تر شد و
عالم به آدم سجده كرد
بقيه اش رو نيازي نمي بينم بنويسم ديگه . همين كافيه !
**************
تئاتر " به خاطر يك مشت روبل " ، به كارگرداني "‌حسن معجوني " رو توي تالار " ايرانشهر " ديديم و بسيار فيض برديم .
چسبيد ، ‌با وجود اينكه قسمت هايي برگرفته از كتاب " پزشك نازنين " اثر " چخوف " بود و تله تئاترش رو هم قبلا ديده بودم اما تو چيز ديگري !
بهتره كه از دست نديد .

یکشنبه، بهمن ۲۵

خوابي كه بيدار شدم

خووب مي دونم كه ديگه چيزي به جاي اولش بر نمي گرده!

_ پنج شنبه 8/11/88 به ديدنم آمد ، مرد من . بعد از 2 سال . بعد از مدت ها .

_ دوشنبه 12/11/88 براي تولدم هم به ديدنم آمد . مرد آرزوهاي نوجواني ،‌جواني و اكنون من .در عين ناباوري تولدم به بهترين تولد كه هيچ ، به بهترين روز زندگيم تبديل شد . دنيا به من لبخند مي زد . شيرين ترين لحظات زندگيم بود .

_ تا پنج شنبه 21/11/88 هر روز ، روز قشنگي بود .

_ چهارشنبه 21/11/88 ، شب ، باور نكردني ترين ، پر ستاره ترين ، با شكوه ترين ، رويايي ترين ، ... ( كلمه ي مناسبي براي وصفش پيدا نمي كنم ) شب در تمام طول عمرم بود . اوج زندگيم بود . وقتي بود كه فهميدم تمام افكارم از نوجواني تا همين امشب در مورد اين فرد نه تنها درست كه حتي تا اندازه اي افكاري كوته نظرانه بوده . مي ديدم كه دنيا با تمام آدماش ايستادن و به اين لحظه ي ما غبطه مي خورن .قلبم توان اين همه خوشي و ناباوري رو در يك لحظه نداشت .

منتظر بودم كه هر لحظه از خواب بيدار بشم و به خواب رويايي و دست نيافتني ام فكر كنم ( ولي خواب نبود ) . شايد از هر 100 هزار نفر توي دنيا فقط 1 نفر تجربه ي لمس اين لحظه رو داشته باشه . ( دست نيافتني ترين لحظه ، به معناي واقعي )لحظه اي كه مي فهميدم تمام اين مدت ، با وجود بچه بودنم ، اشتباه نكرده بودم كه اين فرد ارزشمند رو از دست نداده يا فراموش نكرده بودم .

مرد استثنايي من ، استثنايي ترين آدم از تمام آدم هايي كه ديدم يا حتي شنيدم . ( چون براي وصف اون لحظه سوادم كمه و لغت هاي ذهنم محدئد پس از گفتن بيشتر خودداري مي كنم )

لحظه اي كه : آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده كرد

_ از چهارشنبه 21/11/88 تا جمعه صبح 23/11/88 در نوسان آرزوهام تاب مي خوردم . ( مثل تاب خوردن بچگي ها كه مي رسيدي به آسمون )

_ جمعه 23/11/88 ، صبح زود ، شايد 7 صبح ، در يك لحظه ، با به زبان آوردن يك جمله ي كوتاه ، كه اي كاش خوابيده بودم ، اي كاش لال شده بودم و نمي گفتم ، تمام آرزوهام كه هيچ تمام زندگيم تمام شد . ( البته همون موقع متوجه از دست دادنش نشدم )

_ يك شنبه 25/11/88 وقتي بود كه با يك جمله به همون كوتاهيه جمله ي خودم دنيام جلوي چشمام سياه شد .

.

.

.

نمي فهمم ! اگر قرار بود آخرش به اين صورت تمام بشه ، چرا ،‌ چرا به اين مرحله رسيد كه متوجه بشيم در مورد هم اشتباه نكرديم . يا نه ، متوجه بشيم كه اشتباه كرديم ، چون فرضيه هامون در مورد همديگه خيلي كمتر از خود حقيقي مون بود . كسي بود كه فقط كافي بود بخواد ، تا تمام آرزوها و برنامه ها و حال و آينده ام رو بخاطرش فراموش كنم . فقط كافي بود بخواد ...

... ولي اگر مي خواست ، با تجربه اي كه حالا دارم ، قبلش حتما يك فكري به حال زبان سرخم مي كردم تا دوباره سرم بر باد نره !

.

.

.


بر نمي گرده
اينو خووب مي دونم !
بعد از 10 - 12 سال از خوابم بيدار شدم ... ( خيلي ها منتظر اين بيداريم بودن ؛ توي اين 10 - 12 سال )
اين هم يه داناييه تلخه ! مثل زهرمار ... !

ولي من باز هم اميدوارم .
؛؛؛
كي مي تونه لالايي بگه ؟
مي خوام دوباره بخوابم ؛ شايد دوباره همون خواب رو ببينم .

یکشنبه، بهمن ۴

يك لحظه بدون جاذبه

امروز قرار بوده با هم تمرين كنيم . تا من آماده بشم تو شروع كردي .
منم يه گوشه ي مبل لم ميدم و محو حركاتت ميشم .
پاهات رو پوينت مي كني و به سرعت مي چرخي با خودم ميگم مثل ملكه ها ! خنده ام مي گيره از حرفم .
چه كلمه ي پر كاربردي بود تووي خاطراتم .
ياد حرف فلاني مي افتم كه مي گفت : مثل ملكه ها باهام برخورد مي كني . ( احمقانه است )
يا حرف فلانيه اخير كه مي گفت : وقتي اين كار رو مي كنم مي خوام مثل ملكه ها برخورد كني . ( چه احمقانه تر )
تف به روي ملكه ... تف به ذات شما !
شروع مي كني به رقصيدن ، انگار از قبل آماده بودي . ضبط رو روشن مي كني ... آره ... همونيه كه دوست دارم ( موسيقي فيلم شيندر ليست ) ...
وااي نسيم فوق العاده اي ! چه بدني ، چه موزون ، چه هماهنگ ، چه نرم ( محو تماشاتم ، به اندازه ي يه پسر )
به ادگار دگا فكر مي كنم كه موقع كشيدن مجموعه ي بالرين هاش چه حالي داشته ...
نه اين حالم رو داره خراب مي كنه براي سرحال شدن موسيقي شماره 5 از كمدي الهي جواب ميده كه فكر مي كنم موسيقي فيلم شكلات بوده .
ميذاريش ...
مثل پر سبك ميشم ...
احساس مي كنم دارم روي ابر راه ميرم ...
انگار جاذبه ي زمين كم شده ، بازو هام احساس رهايي دارن ...
حس مي كنم بدنم نرم تر از هميشه است ...
تازه دارم جون مي گيرم .

پنجشنبه، بهمن ۱

بلا نسبت پولاك



در مسير جكسون پولاك يا " اينجوري شد كه پولاك شدم "

* در بالا : پاي مشوقان اصلي

چهارشنبه، دی ۳۰

مردي از قطب شمال يا جنوب

ديشب داشتم توي سايت روزبه آخرين مطلبش رو كه يك ليست بلند بالايي از برترين فيلم هاي دهه ي اخير (‌البته از نظر نويسنده ) بود مي خوندم . ليست راضي كننده اي بود از فيلم هاي خوب . خوشحال شدم از اينكه سايتي رو هم معرفي كرده بود كه مي تونستم فيلم هايي رو كه هنوز نديدم از اونجا بگيرم .
حدوداي ساعت 3 رفتم خوابيدم كه به ژوژمان صبح برسم .
نمي دونم اشكال كار كجا بود . آخه مگه اين مطلب براي خونده شدن توسط يكي مثل من نبود ؟ آخه مگه خوشحال شدن به اين خاطر مشكلي داشت ؟ آخه ... نمي دونم والا !
حدوداي ساعت 5 بود كه با تجاوز روزبه به خوابم از خواب بيدار شدم .
خيلي عجيبه خواب كسي رو ببيني كه نه نسبت به اون آدم شناختي داري ، نه فكري ، نه پيش زمينه اي و نه حتي تا حالا ديديش كه بدوني توي خواب چطوري بايد تصويرش كني !!!
خيلي جالب بود ، انگار قبل از اينكه بخوابم باهاش قرار گذاشته بودم كه برام فلان فيلم ها روصبح زود بياره دانشگاه .
توي خوابم انگار توي دانشگاه خودمون درس مي خوند و در كل شبيه بچه هاي موسيقي بود البته چهره اش شبيه اهالي قطب جنوب يا شايدم قطب شمال بود .
يعني اين شكلي ( با موهاي مشكي ، لخت ، بلند با چشمان مشكي ريز و نافذ ) جالب بود انگار يكي بود كه توو دانشگاه زياد ديده باشمش و باهاش آشنا باشم مثلا در حد بنيامين . فيلم رو گرفتم برگشتم خوونه . هوا باروني بود ، صبح چسبيد .
با وجود اينكه بابت فيلم ها ممنونم ولي به هر حال به خواب من كه حق قانوني و حريم شخصي من بوده تجاوز شده ، حالا با هر چهره اي ، و شايد بشه مورد پيگرد قانوني قرار بگيره !

جمعه، دی ۲۵

بدون شرح 1

دفترم رو باز مي كنم كه آخرين نوشته ام رو پست كنم .
نوشته :
8 سؤال از 5 تمدن مصر ، يونان ، اتروريا ، هند ،‌ روم
16 نمره امتحان
4 نمره تحقيق

* ( يادم مياد كه امتحان اصلا 8 تا سؤال نبود بلكه 30 تا سؤال 1 كلمه اي بود با كلي جاي خالي . مثل امتحان هاي ابتدايي )

یکشنبه، دی ۲۰

روزي از شب

بعد از مدت ها از همون اتاق ، همون پنجره و در همون ساعت شب ،‌ توي تاريكي لبه ي پنجره ميشيني و به بيرون خيره ميشي . توي اين ساعت از شب معمولا كسي بيرون نمياد ، معمولا كسي بيدار نيست كه از پنجره بيرون رو نگاه كنه يا اگر هم بيدار باشه نمياد دم پنجره صفا كنه .
به پنجره ي روبرو خيره مي موني ، همون پنجره ي سوال برانگيز! ولي خيلي وقته كه ديگه از پنجره ي روبرو اون آدم قبلي سرش رو بيرون نمياره . خيلي وقته آدم ها تغيير كردن ،‌دست كم از وقتي كه ديگه اين اتاق مال تو نيست .
منتظر مي موني ، مثل هميشه ، منتظر هيچي !
رفتگري كه از دور وارد پلانت ميشه برگ ها رو به كناري ميزنه و متوجه بالاي سرش نميشه . يعني نگاهت سنگيني نمي كنه !
قبل از اينكه به پايين پات برسه آخرين تكون رو هم به خاكستر ها ميدي و صبر مي كني كه بعد از رفتنش ته موندش رو بندازي .
ميندازي ...
پنجره رو مي بندي ...
( پنجره ي روبرو باز مي شود )