یکشنبه، اسفند ۲

سايه نگاه

*
آهاي با شمام ! بله شما ! شما كه دل به نگاهم بستي !
هيچ ميدوني نگاه من ، تنها سايه ي نگاه كسي ست كه هميشه داشته و داره نگاهت مي كنه و تو حتي حاضر نيستي يكبار هم كه شده برگردي و نگاهش كني تا ببيني كه خودش چقدر از سايه اش زيباتر و دلرباتره !

***********

اوووووه ، آخييييش ، بالاخره بعد از كلي كلنجار رفتن با اصفهاني زاده ( مدير گروه محترم نقاشي ) موفق شدم صحاف زاده ( استاد تجزيه و تحليل آثار تجسمي ) رو به ليست انتخاب واحدم اضافه كنم .
حالا حداقل مي تونم از ترمي كه در پيش دارم نسبتا راضي باشم .
*

جمعه، بهمن ۳۰

در ستايش عشق

*

تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت كه بدانند مردمان
محبوب من به سان خدايان ستودني ست
" حميد مصدق "
*****************************************

( متن زير فقط و فقط براي اسم نويسنده نوشته شده است و هيچ ارتباطي با احساس نويسنده در اكنون ندارد )

افسوس !
آيا هنوز هم
گلهاي كاكتوس
پشت دريچه هاي اتاق توست ؟
( آه ،
اي روزهاي خاطره ،
اي كاكتوس ها ! )

آيا هنوز هم ،
ديوارهاي كوچه ي آن خانه
از اشك هاي هر شبه ي من ،
نمناك مانده است ؟

آيا هنوز هم ،
اميد من به معجزه ي خاك مانده است ؟

افسوس !
گلهاي كاكتوس
" حميد مصدق "

***

پنجشنبه، بهمن ۲۹

2046 دروني

بي خوابي مي كشم و اين دست خودم نيست . سر و صداي درونيم زياد شده . اون توو همه با هم درگيرن .
يكي گريه مي كنه ، يكي جيغ مي زنه ، يكي بد دهني مي كنه ، يكي از افسردگي يه گوشه يي براي خودش كز كرده ،
يكي بلند بلند فكراشو برام مي خونه ، يكي با صداي بلند حميد مصدق مي خونه (* گفتم مصدق ، ياد دكتر نون افتادم ) و بقيه رو ناراحت كرده ، يكي موعظه مي كنه ، يكي با مداد خطوط اكسپرسيو مي كشه ، چه خطوطي !
زياد شدن تازگي ...
خوب مي شناسمشون . جزيي از خودم هستن
فكر ميكنم دارم خفه ميشم ، سعي مي كنم به باله فكر كنم . از حس رهايي كه ميده بيشتر مي ترسم . خارجش مي كنم .
موسيقي رو روشن مي كنم ، اول موسيقي فيلم مالنا اثر موريكونه رو گوش مي كنم بعد موسيقي فيلم 2046 ...
از 2046 مي ترسم . ( خنده ام مي گيره ، ‌آبي ميگه داري كد ميدي )
چند روزيه توو گلووم گير كرده ، ول كن نيست ...
چي دوست داري برات بزارم كه بياي پايين
من كه تو رو مي شكنم ولي داري كمرم رو مي شكني
چه بغض سركشي هستي ! چه وحشي !
به حرفاي حسين فكر مي كنم ، چه خووب فهميد چه مرگمه
( با تحليلش خووب پته ام رو ريخت رو آب ولي بعد از اون تلنگر اساسي كه خوردم خووب جم و جوورم كرد )

***
كتاب " دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد "
( بعد از " همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها " يكي از كتاب هاي بي نظيري كه خوندم )

چهارشنبه، بهمن ۲۸

نشانه ها

نشانه ها هميشه وجود دارن ، هميشه در اطراف ما هستن
اين كه ببينيمشون يا نه بسته به نوع نگاه ماست
گاهي آدم ها بهانه ان ، بهانه هايي كه باعث تغيير نگاه ما بشن
حالا اين كه چه آدمي بتونه نقش اون بهانه رو بازي كنه و بتونه نگاه تو رو تغيير بده بستگي به توجه تو نسبت به اون آدم داره
كه چقدر ببينيش
گاهي براي ديدن نشانه احتياج به يه لگد اساسي داري و كار از تلنگر و اين حرفا گذشته
معمولا هم مهم ترين آدم ، ‌شاخص ترين آدم مي تونه اون لگد اساسي رو بهت بزنه ، يعني اگر يكي ديگه اين كار رو بكنه اونقدر متوجه نميشي ، ‌بايد برات اونقدر مهم باشه كه بتوني پي نشانه ي بزرگش رو هم بگيري
( آخه ميدوني ؟ آدماي مهم براي كاراي مهم ميان )
درسته كه اون لگدي كه مي خوري بد درد داره ولي لازم بوده ( يعني مي خواستي چشمات رو باز كني كه اين لگد رو نخوري )
گاهي همين تلنگر سهمگين به قيمت از دست دادن چيزاي مهمي برات تموم ميشه
البته چيزي كه به دست مياري ارزشش رو داره
ولي ... آره جونم سخته
خدا رو چه ديدي شايد همون ديد بهتر باعث دوباره به دست آوردنش بشه ...
ميشه اميد داشت
هميشه ، حتي توو نقطه ي زير صفر !
.
.
.
توو متن قبلي شعري كه مي خواستم رو بلد نبودم الان ياد گرفتمش
اين بود :


يك آن شد اين عاشق شدن
دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانش مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتي كه من عاشق شدم
شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني تر شد و
عالم به آدم سجده كرد
بقيه اش رو نيازي نمي بينم بنويسم ديگه . همين كافيه !
**************
تئاتر " به خاطر يك مشت روبل " ، به كارگرداني "‌حسن معجوني " رو توي تالار " ايرانشهر " ديديم و بسيار فيض برديم .
چسبيد ، ‌با وجود اينكه قسمت هايي برگرفته از كتاب " پزشك نازنين " اثر " چخوف " بود و تله تئاترش رو هم قبلا ديده بودم اما تو چيز ديگري !
بهتره كه از دست نديد .

یکشنبه، بهمن ۲۵

خوابي كه بيدار شدم

خووب مي دونم كه ديگه چيزي به جاي اولش بر نمي گرده!

_ پنج شنبه 8/11/88 به ديدنم آمد ، مرد من . بعد از 2 سال . بعد از مدت ها .

_ دوشنبه 12/11/88 براي تولدم هم به ديدنم آمد . مرد آرزوهاي نوجواني ،‌جواني و اكنون من .در عين ناباوري تولدم به بهترين تولد كه هيچ ، به بهترين روز زندگيم تبديل شد . دنيا به من لبخند مي زد . شيرين ترين لحظات زندگيم بود .

_ تا پنج شنبه 21/11/88 هر روز ، روز قشنگي بود .

_ چهارشنبه 21/11/88 ، شب ، باور نكردني ترين ، پر ستاره ترين ، با شكوه ترين ، رويايي ترين ، ... ( كلمه ي مناسبي براي وصفش پيدا نمي كنم ) شب در تمام طول عمرم بود . اوج زندگيم بود . وقتي بود كه فهميدم تمام افكارم از نوجواني تا همين امشب در مورد اين فرد نه تنها درست كه حتي تا اندازه اي افكاري كوته نظرانه بوده . مي ديدم كه دنيا با تمام آدماش ايستادن و به اين لحظه ي ما غبطه مي خورن .قلبم توان اين همه خوشي و ناباوري رو در يك لحظه نداشت .

منتظر بودم كه هر لحظه از خواب بيدار بشم و به خواب رويايي و دست نيافتني ام فكر كنم ( ولي خواب نبود ) . شايد از هر 100 هزار نفر توي دنيا فقط 1 نفر تجربه ي لمس اين لحظه رو داشته باشه . ( دست نيافتني ترين لحظه ، به معناي واقعي )لحظه اي كه مي فهميدم تمام اين مدت ، با وجود بچه بودنم ، اشتباه نكرده بودم كه اين فرد ارزشمند رو از دست نداده يا فراموش نكرده بودم .

مرد استثنايي من ، استثنايي ترين آدم از تمام آدم هايي كه ديدم يا حتي شنيدم . ( چون براي وصف اون لحظه سوادم كمه و لغت هاي ذهنم محدئد پس از گفتن بيشتر خودداري مي كنم )

لحظه اي كه : آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده كرد

_ از چهارشنبه 21/11/88 تا جمعه صبح 23/11/88 در نوسان آرزوهام تاب مي خوردم . ( مثل تاب خوردن بچگي ها كه مي رسيدي به آسمون )

_ جمعه 23/11/88 ، صبح زود ، شايد 7 صبح ، در يك لحظه ، با به زبان آوردن يك جمله ي كوتاه ، كه اي كاش خوابيده بودم ، اي كاش لال شده بودم و نمي گفتم ، تمام آرزوهام كه هيچ تمام زندگيم تمام شد . ( البته همون موقع متوجه از دست دادنش نشدم )

_ يك شنبه 25/11/88 وقتي بود كه با يك جمله به همون كوتاهيه جمله ي خودم دنيام جلوي چشمام سياه شد .

.

.

.

نمي فهمم ! اگر قرار بود آخرش به اين صورت تمام بشه ، چرا ،‌ چرا به اين مرحله رسيد كه متوجه بشيم در مورد هم اشتباه نكرديم . يا نه ، متوجه بشيم كه اشتباه كرديم ، چون فرضيه هامون در مورد همديگه خيلي كمتر از خود حقيقي مون بود . كسي بود كه فقط كافي بود بخواد ، تا تمام آرزوها و برنامه ها و حال و آينده ام رو بخاطرش فراموش كنم . فقط كافي بود بخواد ...

... ولي اگر مي خواست ، با تجربه اي كه حالا دارم ، قبلش حتما يك فكري به حال زبان سرخم مي كردم تا دوباره سرم بر باد نره !

.

.

.


بر نمي گرده
اينو خووب مي دونم !
بعد از 10 - 12 سال از خوابم بيدار شدم ... ( خيلي ها منتظر اين بيداريم بودن ؛ توي اين 10 - 12 سال )
اين هم يه داناييه تلخه ! مثل زهرمار ... !

ولي من باز هم اميدوارم .
؛؛؛
كي مي تونه لالايي بگه ؟
مي خوام دوباره بخوابم ؛ شايد دوباره همون خواب رو ببينم .