خووب مي دونم كه ديگه چيزي به جاي اولش بر نمي گرده!
_ پنج شنبه 8/11/88 به ديدنم آمد ، مرد من . بعد از 2 سال . بعد از مدت ها .
_ دوشنبه 12/11/88 براي تولدم هم به ديدنم آمد . مرد آرزوهاي نوجواني ،جواني و اكنون من .در عين ناباوري تولدم به بهترين تولد كه هيچ ، به بهترين روز زندگيم تبديل شد . دنيا به من لبخند مي زد . شيرين ترين لحظات زندگيم بود .
_ تا پنج شنبه 21/11/88 هر روز ، روز قشنگي بود .
_ چهارشنبه 21/11/88 ، شب ، باور نكردني ترين ، پر ستاره ترين ، با شكوه ترين ، رويايي ترين ، ... ( كلمه ي مناسبي براي وصفش پيدا نمي كنم ) شب در تمام طول عمرم بود . اوج زندگيم بود . وقتي بود كه فهميدم تمام افكارم از نوجواني تا همين امشب در مورد اين فرد نه تنها درست كه حتي تا اندازه اي افكاري كوته نظرانه بوده . مي ديدم كه دنيا با تمام آدماش ايستادن و به اين لحظه ي ما غبطه مي خورن .قلبم توان اين همه خوشي و ناباوري رو در يك لحظه نداشت .
منتظر بودم كه هر لحظه از خواب بيدار بشم و به خواب رويايي و دست نيافتني ام فكر كنم ( ولي خواب نبود ) . شايد از هر 100 هزار نفر توي دنيا فقط 1 نفر تجربه ي لمس اين لحظه رو داشته باشه . ( دست نيافتني ترين لحظه ، به معناي واقعي )لحظه اي كه مي فهميدم تمام اين مدت ، با وجود بچه بودنم ، اشتباه نكرده بودم كه اين فرد ارزشمند رو از دست نداده يا فراموش نكرده بودم .
مرد استثنايي من ، استثنايي ترين آدم از تمام آدم هايي كه ديدم يا حتي شنيدم . ( چون براي وصف اون لحظه سوادم كمه و لغت هاي ذهنم محدئد پس از گفتن بيشتر خودداري مي كنم )
لحظه اي كه : آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده كرد
_ از چهارشنبه 21/11/88 تا جمعه صبح 23/11/88 در نوسان آرزوهام تاب مي خوردم . ( مثل تاب خوردن بچگي ها كه مي رسيدي به آسمون )
_ جمعه 23/11/88 ، صبح زود ، شايد 7 صبح ، در يك لحظه ، با به زبان آوردن يك جمله ي كوتاه ، كه اي كاش خوابيده بودم ، اي كاش لال شده بودم و نمي گفتم ، تمام آرزوهام كه هيچ تمام زندگيم تمام شد . ( البته همون موقع متوجه از دست دادنش نشدم )
_ يك شنبه 25/11/88 وقتي بود كه با يك جمله به همون كوتاهيه جمله ي خودم دنيام جلوي چشمام سياه شد .
.
.
.
نمي فهمم ! اگر قرار بود آخرش به اين صورت تمام بشه ، چرا ، چرا به اين مرحله رسيد كه متوجه بشيم در مورد هم اشتباه نكرديم . يا نه ، متوجه بشيم كه اشتباه كرديم ، چون فرضيه هامون در مورد همديگه خيلي كمتر از خود حقيقي مون بود . كسي بود كه فقط كافي بود بخواد ، تا تمام آرزوها و برنامه ها و حال و آينده ام رو بخاطرش فراموش كنم . فقط كافي بود بخواد ...
... ولي اگر مي خواست ، با تجربه اي كه حالا دارم ، قبلش حتما يك فكري به حال زبان سرخم مي كردم تا دوباره سرم بر باد نره !
.
.
.
بر نمي گرده
اينو خووب مي دونم !
بعد از 10 - 12 سال از خوابم بيدار شدم ... ( خيلي ها منتظر اين بيداريم بودن ؛ توي اين 10 - 12 سال )
اين هم يه داناييه تلخه ! مثل زهرمار ... !
ولي من باز هم اميدوارم .
؛؛؛
كي مي تونه لالايي بگه ؟
مي خوام دوباره بخوابم ؛ شايد دوباره همون خواب رو ببينم .