سه‌شنبه، آذر ۲۴

اندر احوال اين روزها

مي توني ببيني و دم نزني ؟
مي توني وقتي هم كلاسيت رو ، دوستت رو ، آشنات رو ،‌... مي برن آروم بشيني و تماشا كني ؟
مي توني چشمات رو روي انسانيت ببندي ؟
اگه مي توني بگير بخواب چون بقيه اش به تو ربطي نداره !
...
نخست برای گرفتن کمونیست ها آمدند
من هیچ نگفتم
زیرا من کمونیست نبودم
بعد برای گرفتن کارگرها و اعضای سندیکاها آمدند
من هیچ نگفتم
سپس برای گرفتن کاتولیک ها آمدند من باز هیچ نگفتم
زیرا من پروتستان بودم
سرانجام برای گرفتن من آمدند دیگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود
...
يكي از همين روزها ما نيز به گا مي رويم ،‌ چه بسا كه 30 ساله رفتيم ...

دوشنبه، آذر ۲۳

دلم براي كسي تنگ است

دختر بچه بودم كه اين رو خوندم ، نمي دونم كجا :

" تنها دليل من كه خدا هست و اين جهان زيباست
لبخند چشم توست ! "

بله عزيزكم
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من

حوصله ي نوشتن ندارم

جمعه، آذر ۲۰

Jealousy









Oh how wrong can you be?


Oh to fall in love


Was my very first mistake


How was I to know


I was far too much in love too see?


Oh jealousy look at me now


Jealousy you got me somehow


You gave me no warning


Took me by surprise


Jealousy you led me on


You couldn't lose you couldn't fail


You had suspicion on my trail


How how how all my jealousy


I wasn't man enough to let you hurt my pride


Now I'm only left with my own jealousy


Oh how strong can you be


With matters of the heart?


Life is much too short


To while away with tears


If only you could see


Just what you do to me


Oh jealousy you tripped me up


Jealousy you brought me down


You bring me sorrow you cause me pain


Jealousy when will you let go?


Gotta hold of my possessive mind


Turned me into a jealous guy


How how how all my jealousy


I wasn't mad enough to let you hurt my pride


Now I'm only left with my own jealousy


But now it matters not


If I should live or die


'Cause I'm only left with my own jealousy

سه‌شنبه، آذر ۱۷

ياد ايامي ..

بعد از مدت ها دوباره از همان خيابان ها گذشتم . خيابان هاي من ،‌ خيابان هاي خاطرات من .
انگار همين ديروز بود كه در يكي از كوچه هايش گم شده بودم و ترسيده از فرار .
روزي هم از همين روزهاي نزديك چنان خيابان هاي را سهم خود دانستم كه در آن با بي خيالي دويدم و فرياد زدم براي گرفتن حقم ، قدم زدم ، از ديدم خانه هايش و مردمانش لذت بردم .
عصر مخوف " آزادي " كه از ترس تاريكي در كوچه مي دويدم و با شنيدم صداي الله اكبر هم كوچه هايم كه تا ديروز برايم بيگانه بودند امنيت را لمس كردم . روزي كه دست هر همسايه يكي از همان عكس هايي بود كه تو هم داشتي بر ديوار .
روزي كه با هم ترسيده بوديم ، با هم دويده بوديم ، به هم لبخند اميد هديه داديم و با هم به روزگارمان گريه كرديم .
گريه كرديم به خاطر همان يكي ها كه براي همه رفتند و بخاطر اين همه كه براي آن همه يكي ها هستند .
درست است كه هيچ گاه ، هيچ گاه نتوانستيم دست در دست يكديگر باشيم ولي دلهامان با هم بود ، اگر نه هميشه ، حداقل آن روزها .
ترس ديگري را در آغوش مان خفه مي كرديم و دستهاي لرزان پيروزي مان را به هم نشان مي داديم و جان مي گرفتيم .
به همين سادگي ، دوباره از نو ، فردا هم .
گرچه بدن هاي بي رمق مان كه رنجور تر از حال پدرانمان نباشد بهتر هم نيست ، ياراي دويدن ندارد
ولي مرگ تدريجي را هم نپذيرفته ايم .

( 1 هفته مانده به 16 آذر نوشته شد )

چهارشنبه، آبان ۲۷

ديوار سياه

قديم ترا ، موقع خواب ، وقتي مي خواستم خواب ترسناك نبينم ،
با خودم تكرار مي كردم : يه ديوار سفيد ، يه ديوار سفيد ، ...
چشمام گرم تر كه مي شد ، يهو يه گنجشك نا غافل از جلوي ديوارم رد مي شد .
گنجشك رو از ديوارم بيرون مي كردم و با تاكيد بيشتري تند تند تكرار مي كردم :
يه ديوار سفيد ، يه ديوار سفيد ، فقط يه ديوار سفيد ، ...
...
الان ديگه فرق مي كنه
به قول كوروش شبگرد : سفيد در واقع همون سياهه
گيريم گنجشك سفيد روي ديوار سياه ، ديگه چه فرقي داره !؟

سه‌شنبه، آبان ۲۶

دلتنگ دلتنگي

اونقدر با دلتنگيش انس گرفتم كه وقتي كنارمه دلم براي دلتنگيش تنگ ميشه !
( دلم رميده و لولي وشيست شور انگيز ... )

جمعه، آبان ۲۲

محض امتحان

مي خوام بگم
وقتي بهم گفت اينو به كسي نگو ، تمام مدت داشتم به اين فكر مي كردم كه اول به كي بگم و اينكه چه جوري بگمش بهتره !

مي خوام بگم
وقتي داشت اون طرف جلز و ولز مي كرد كه با كسي جز اون صحبت نكنم ، بهش نگفتم كه هيچ كسي جز خودش در اون آنلاين نيست و به عصبي شدنش كمك كردم . مي خواستم بدونم عصبي كه بشه چه جوري ميشه . فحشم بلده بده يا نه !

مي خوام بگم
وقتي دلش مي خواست بشنوه كه دلم براش تنگ ميشه ، ‌با وجود اينكه ميشد گفتم خوشحالم كه ميري . مي خواستم بدونم اگه بره برميگرده يا نه !

مي خوام بگم
حتي وقتي داشتم از عشقش مي مردم ، به خودم گفتم نه ، ‌تب داري ، مي خواستم بدونم مي ميرم يا نه !

جمعه، آبان ۱۵

خاطرات يك معلم نوپا

هميشه دوست داشتم بدونم كه اين معلماي بدجنس وقتي با هم توي دفتر مدرسه ميشينند چي راجع به ما شاگردها ميگن .
حالا ديگه ميدونم !
- ميل بافتني شماره سه ،‌ يكي روو ، يكي زير ...
- برادر دبير ورزش كه با دوست دخترش فرار كرده ...
- ساعت دبير رياضي كه براي خودش خريده و منتظره تا خودش رو سر يك فرصت مناسب سورپرايز كنه ...
- دبير معارف كه چه خوب شد مريض شد ،‌چند روز نيست كه دائم بخواد حرف بزنه ...
- نوه ي دبير ادبيات كه با وجود بچه بودنش هيزه ...
مي ترسم از دفتر برم بيرون راجع به دبير هنر هم يه چيزايي بگن .
ميشينم ، چايي ام رو مي خورم و آخر از همه از دفتر خارج ميشم .

پنجشنبه، آبان ۷

به دنبال موجوديت

كودكم در پي يافتن مرثيه اي از خويش ، درونم را مي جود .

یکشنبه، آبان ۳

فحش خوري به سبك آلماني

يك قرار بذاريم ، يه جاي خلوت ، مقابل هم وايسيم ،
تو چشماي هم نگاه كنيم و تا جايي كه جا داره ،بلديم و فضا اجازه ميده
به هم فحش بديم و هرچه به زبونمون اومد در حق هم دريغ نكنيم تا حسابي دق دلي خالي كنيم . (‌البته بدون درگيري فيزيكي)
فقط قول بديم به محض اينكه يكي مون كم آورد طرف مقابل هم ديگه چيزي نگه تا قرار بعدي .
به جاش دفعه ي بعد اون ميتونه شروع كننده باشه .

جمعه، آبان ۱

روان پريشي

چه مرگمه باز نميدونم . به قول محسن لب و لوچه ام آويزون شده .
جاي مسعود خالي كه بگه :‌ حتما دچار ياس فلسفي شدي ، چاره اش كافه ثالثه !
انگار بازم از اون روزاست كه ترسيدم . ترس از تنهايي البته با يه كم بهت زدگي ...
دارم توي دفترم با كلمه هاي مسخره ، بازي مي كنم . حالم خوب نيست . در عصبيت به سر مي برم .
فلاني مياد از پشت سرم با تامل مي گذره و سعي مي كنه اونقدر آروم بگذره كه تا جايي كه چشمهاش اجازه ميده كلمه هام رو رج بزنه .
با اين وجود خنده ام مي گيره . ناراحت كننده است ولي چقدر آدما وقتي براي فضولي تلاش مي كنن خنده دار ميشن.
عصبي شدم از اطرافم . مي خندم ( هيستيريك ) . اين هم يك نوع تخليه شدنه . بلند ميشم يك دوري توي اتاق بزنم . از روي سرگرداني . لبخندي هم روي لبهامه ، هپروت هم عالمي داره!
فلاني ديگري هم از كنارم مي گذره ،‌ مي خنده ، ميگه :‌ امروز چي شده ؟ خيلي خوشي ، خوش باش !! ( بهم مي خنده و ميگذره )
خنده ام شديد تر ميشه . قهقهه مي زنم و به دنيا فاك مي فرستم . نووش جوونش!!!
........................
........................
........................

شب شده .
خنده ها تاثير گذاشته .
گل گاو زبون دم مي كنم و از ذائقه ي سنتيم لذت مي برم ...

شنبه، شهریور ۲۸

براي پدر كه پدر بود

اونقدر از بچگي ازت دور بودم كه نتونم طعم بودنت رو ، لذت داشتنت رو ،‌لذت صدا كردنت رو مزه مزه كنم .
خب البته بچه هم بودم . نمي فهميدم. با وجود اينكه از همون بچگي انگار آفريده شده بودم براي درك دردها .
البته ميدونم كه ميدونستي .
ميدونستي كه نداشته هامون زياده . خيلي خيلي بيشتر از اين كه دردم نبودت باشه .
اونقدر رنج كوچيكيمونو ديده بودي كه مطمئنم باورت نميشد كه يه روزي مثل همين روزا يكي از دردام نداشتن يكي در نقش تو باشه .
اونقدر كه به يه سري خاطره ي گنگ كه سريع از ذهنم فرار مي كنن دل خوش كنم و دائم ياد آوريشون كنم .
يادآوري يه جثه ي نحيف و شكننده كه توو بغل پيرت نشسته ، روي پاهات و دستاي پر از چروكت كه موهاي روشن بچگيمو نوازش مي كنه . به همين دلگرم بودم . به چهار تا شعري كه برام مي خووندي يا قصه هايي كه تمام نتيجه هاي آخرش به گوش كردن حرف مامان و بابا ختم مي شد .
وقتي خبر دادن كه مردي يادمه . مامان پيشت بود . منم چون كوچيك تر بودم و بهانه مي گرفتم بابا آورد اونجا . خيلي كوچولو بودم .
يادمه كه آروم روي تخت خوابيده بودي .
گريه مي كردن و نمي فهميدم چرا . فكر مي كردم مريضي . معني مرگ رو هم نمي دونستم . گريه نكردم . اگه مي گفتن فلاني بميره ديگه هيچوقت نيست مي گفتم خب نباشه! چي ميشه؟
البته با وجود بودنت اونقدر از داشتنت محروم بودم كه نديدن بيش از اندازه ات بهم فشار نياره و فراموشي راحت تر .
طعم داشتنت هم هميشه برام به اندازه ي يه مامان بزرگ كه هميشه شبيهش بودم و چهار تا شعر تركي و يه كفش قرمز مامانيه كوچولو كه الان نميدونم چطور اندازه ام مي شده ؛ بوده . فقط عقده ي تجربه ي داشتنت باهام مونده الان .
خيلي بعد تر . از ديگه داشتن دايي محروم شدم بازم گريه نكردم . اونقدر شوكه شده بودم كه نداشتن رو درك نكردم باز . البته اونم اونقدر دور بود كه باز دركش سخت باشه .
پدر مرد . پدر من نبود . ولي جاي پدرم و شيريني تمام پدر بزرگاي نداشته ام بود . يه جاي بزرگي توو دلم خالي شد . يه آدم بزرگي توو زندگيم گم شد . نداشتن رو درك كردم . مثل ريز ريز شدن تمام دلخوشي هاي زندگي بود . تمام نداشته هاي زندگيم رو سرم يه جا خراب شد . به قول آيسا اگه مرگ يك شخصيت بود قصاصش مي كردم . فكر نمي كردم اگه درك نبودن اينقدر دردناك باشه .
بازم دهنم خشك شده . به هم چسبيده . تازگي ها زياد اينجوري ميشم . ديده بودي . يادمه كه خووب اين چيزا رو ميديدي . بغض كردنم رو مي فهميدي . فهميده بودي كه خودم رو كنترل مي كنم يا به محض اينكه لبام مثل بچه ها پايين ميومد جيم شدنم رو ديده بودي . باز توو دلم داره خيس ميشه . داره يخ ميكنه انگار . انگار پدر خيلي ها بودي . اونقدر كه حتي من هم ازت سهم داشتم . هرچند كم ولي زياد . بيشتر از سهمم از مامان بزرگ يا دايي خودم .
تازگي دلم زياد برات تنگ ميشه . زياد ...
ياد حرف شنطيا ميفتم كه مي گفت : " بي پول ممكنه باشيم ولي بي چيز نيستيم . " فكر مي كنم ممكنه بي چيز هم نباشيم ولي قسمت بزرگي از زندگيمون رو هم نداريم .

دوشنبه، شهریور ۲۳

دست از پا درازتر


خانوم خانوما
رو دست خوردي !
فكرش رو هم نمي كردي .
آخه از كسايي كه انتظار نداشتي
پيچ خوردي !
توو كف يكي ديگه بود ...
توو آب نمك خوابونده بودت‌ !
بهت نمي خوام دلداري بدم
نمي خوام گولتم بزنم ولي :
ميدوني ! منظور كلمه ها هميشه فقط يه معني نيست .
يعني هموني نيست كه منظور توام هست .
درسته كه منكرش ميشن ولي كلمه فقط يك توهمه !
شايد مفهوم كارش دقيقا پيچ دادنت نبوده !
شايد دقيقا نامردي نبوده ! (چشمك)
شايد ...
آويزونيت رو كسي درك نمي كنه
ولي
بيخيال ( يه فاك بدرقه ي راهش )
مثل خيلي چيزاي ديگه!

یکشنبه، شهریور ۲۲

مثل خانوووم!


به قول مامان بزرگ : دامن مي پوشم چين داره چين دار

از اين جا قر ميدم تا دم ايستگاه ...

پنجشنبه، شهریور ۱۹

يه ظهر سگي

بعد از كلي بحث راجع به حقوق زنان
وقتي پات لاي در اتوبوس گير كرد و راننده حتي تو رو نديد
اون موقع مي توني ساعتها بشيني به اين فكر كني كه :
وقتي حقوق بشر تو اين خراب شده رعايت نميشه ،
حالا تو هي بيا خودت رو بكش كه امضا جمع كني
براي احقاق حقوق زنان در ايران !!

چهارشنبه، شهریور ۱۸

دهانشويه

هم استاد عصباني بود ،‌ هم من
دهن به دهن شديم ،
دهنم دهني شده بود
دكتر دهانشويه داد !

یکشنبه، شهریور ۱۵

به ... رفتن

با اين كاراي تخمي ، فردا ،
يا به ... مي روم ( بنده ) ،
يا مي روند ( استاد ) و يا مي رود ( ژوژمان ) !
به اميد رفتن او ...

شنبه، شهریور ۱۴

آدم الكي

اين آدم وقف اينترنته !
يعني براي هيچ كار ديگري تعبيه نشده! درسته كه شبيه خودمونه ولي
خيلي يه جوريه ! ( يعني توش كلي سيم داره ،‌ كلي خازن داره ، رم داره ، ‌مادربرد داره
و خيلي چيزاي بي معنيه ديگه )
يعني حس بين آدم ها رو خوب درك نمي كنه ،
يعني فقط روابط مربوط به جامعه ي مجازي رو درك مي كنه ،
يعني بيشتر از اين ازش چيزي نخواه ...
د !! بچه جوون مگه بهت نميگم باهاش ور نرو ( جيززه! )
قلبش سيميه ! خازنيه !
بين خودمون باشه : الكيه !

پنجشنبه، شهریور ۱۲

هيس !


خيلي سر و صدا مي كردن .
مجبور شدم دارشون بزنم !!!

شنبه، شهریور ۷

بيا بچگي كنيم...


بيا بريم دوباره طناب بازي كنيم ... اصلا بريم لي لي كنيم ... مثل همون وقتا !
تو يادت رفته چقدر با هم بوديم .. اصلا يادت رفته قره قوروتايي رو كه يواشكي نصفه شبا با هم مي خورديم.
همون موقع كه از مدرسه تا خونه با هم مسابقه مي داديم . به دستفروش هم كه مي رسيديم واي ميستاديم لواشك ميخريديم بعد دوباره بقيه ي راه رو مي دوييديم.
همون موقع ها كه مي ترسيدم بگم خونمون روبروي خونتوونه ! فكرمي كردم كوچه مال شماست برا همين فقط تا سر كوچه مسابقه مي داديم . بعد من صبر مي كردم وقتي تو رفتي توو خونتون منم يواشكي مي رفتم خوونمون .
وقتي هم كه فهميدي ، هر روز از درخت انگورمون با هم آويزوون بوديم بابت غوره هاش!
خوب بيا بازي كنيم ديگه ! خسته شدم ! توكه هميشه مي بري ! اول هم خودت سنگ رو بنداز! بيا ديگه !؟
باشه ! اصلا با شوهرت بيا ...

سه‌شنبه، شهریور ۳

شايد كافيه ديگه !!!

همينطوري داري سياه مي كني ، نمي دونم اين روش خشن يا حسي طراحي كردنت ( اسمشو مهناز بهتر ميدوونه ) فقط روو ورقه هاي دفترته يا رو صفحه ي فكرتم هست ؟!
سياه مي كني ،‌سياه مي كني ، كركره ها و صندلي هاي " ري را " رو حالا ميشه تشخيص داد . سياه تر مي كني . دستات تند حركت مي كنن . خط خطي هات شبيه فكرت ميشه ، ‌وقتي كه با هيجان از ناراحتيت و دغدغه هات حرف مي زني ! مثل بعضي وقتا كه هي نميخواي حرف بزني و مجبورت مي كنن و تو حرفات رو به سمتشون پرتاب مي كني !
راحت باش ، آره ، سياه كردن شايد بهتر باشه ...
ساعتهاست كه داري سياه ميكني ( من به اين كارت ميگم فكر كردن )‌ : چشمهاي سعيد حجاريان ، ‌ گلي كه در حال فرار پرپر شد ، حرفاي شكيب در مورد حقوق بشر ، (پس اين سيگار زهرماري چرا تموم نميشه كه بعديش روشن شه ) ، حرفاي سارا راجع به پسري كه بهش تجاوز شده ، اوه اوه امتحانا رو بگووو ! هنوز براي ‍ژوژمان ابزار مصالح كاري نكردم ، كي حال داره هنر و تمدن رو بخونه ؟
يك پك عميق به سيگارت ميزني ( حالشو مي بري )
ديگه فقط داري ذهنتو سياه مي كني : نه حالا كه مهران تولد نمياد مريضم كه هستم تولد رو بيخي...، بهزاد نبوي رو كه مي بينم ياد پدر ميفتم ، راستي دهقان فداكار كي بود؟؟؟ فراموش شد ! فراموش شد ! مي فهمي ؟؟ تمومش كن !
( نه نكن ... الان كه دستا روو شده اگه تموم شه نگران كننده ست ! )
يه نخ ديگه روشن مي كني !... مثل هميشه شروع ميكني كلمه هاي بي ربط يا گاهي مربوط به همو كنار هم ميذاري:
ببين عمر خاكسترها رو / كه در كنار ما / هيچ مي شوند / نيست مي شوند .
ما هيچ مي شويم / بزرگ مي شويم ( هه ! به عبارتي )
عمرمان را ميريسند ، در كنار دفترهامان / دفترهاي پر شده مان .
در ميان دهقان هاي فداكار / راستي پترس كي بود؟؟
( نه اين بار به هم ربط داشت ، بيشتر از گاه گداري ! خوشم نيومد ! )
حالا ميتوني آبميوه ات رو تا ته يهو هورت بكشي ...

دوشنبه، شهریور ۲

تهران انار ندارد

به قول " تهران انار ندارد " : همه توو اين شهر يا شاعرن يا فيلمساز!
همش نگران اين بودم كه نكنه از دهنم در بره و جريان فيلم كوتاه رو به ... بگم اونم دست بگيره اينو و آي بخند!
ولي اصلا احتمالشم نميدادم كه من بابت اين موضوع اول بهش بخندم ...

یکشنبه، شهریور ۱

جايي براي داد زدن

دوباره امتحان مي كنم . اين بار يه جوره ديگه . يه جوري كه كمتر كسي بفهمه . فكر كنم الان ديگه لازمه . بيشتر از دفعه ي قبل . شايد اگه الان شروع نكنم بعدها به صاف شدن ناخودآگاه برسم . ولي قرار نيست به اونجا برسم پس بهتره شروع كنمش . به كسي نميگم كجا قايم شدم كه پيدام نكنن. نميخوام كسي جامو پيدا كنه كه حالمو بدونه . حالم خووبه مثل بقيه !! ( بقيه كه فكر مي كنن خووبن ) من نيز هم