سه‌شنبه، آذر ۱۷

ياد ايامي ..

بعد از مدت ها دوباره از همان خيابان ها گذشتم . خيابان هاي من ،‌ خيابان هاي خاطرات من .
انگار همين ديروز بود كه در يكي از كوچه هايش گم شده بودم و ترسيده از فرار .
روزي هم از همين روزهاي نزديك چنان خيابان هاي را سهم خود دانستم كه در آن با بي خيالي دويدم و فرياد زدم براي گرفتن حقم ، قدم زدم ، از ديدم خانه هايش و مردمانش لذت بردم .
عصر مخوف " آزادي " كه از ترس تاريكي در كوچه مي دويدم و با شنيدم صداي الله اكبر هم كوچه هايم كه تا ديروز برايم بيگانه بودند امنيت را لمس كردم . روزي كه دست هر همسايه يكي از همان عكس هايي بود كه تو هم داشتي بر ديوار .
روزي كه با هم ترسيده بوديم ، با هم دويده بوديم ، به هم لبخند اميد هديه داديم و با هم به روزگارمان گريه كرديم .
گريه كرديم به خاطر همان يكي ها كه براي همه رفتند و بخاطر اين همه كه براي آن همه يكي ها هستند .
درست است كه هيچ گاه ، هيچ گاه نتوانستيم دست در دست يكديگر باشيم ولي دلهامان با هم بود ، اگر نه هميشه ، حداقل آن روزها .
ترس ديگري را در آغوش مان خفه مي كرديم و دستهاي لرزان پيروزي مان را به هم نشان مي داديم و جان مي گرفتيم .
به همين سادگي ، دوباره از نو ، فردا هم .
گرچه بدن هاي بي رمق مان كه رنجور تر از حال پدرانمان نباشد بهتر هم نيست ، ياراي دويدن ندارد
ولي مرگ تدريجي را هم نپذيرفته ايم .

( 1 هفته مانده به 16 آذر نوشته شد )

هیچ نظری موجود نیست: