جمعه، آبان ۱

روان پريشي

چه مرگمه باز نميدونم . به قول محسن لب و لوچه ام آويزون شده .
جاي مسعود خالي كه بگه :‌ حتما دچار ياس فلسفي شدي ، چاره اش كافه ثالثه !
انگار بازم از اون روزاست كه ترسيدم . ترس از تنهايي البته با يه كم بهت زدگي ...
دارم توي دفترم با كلمه هاي مسخره ، بازي مي كنم . حالم خوب نيست . در عصبيت به سر مي برم .
فلاني مياد از پشت سرم با تامل مي گذره و سعي مي كنه اونقدر آروم بگذره كه تا جايي كه چشمهاش اجازه ميده كلمه هام رو رج بزنه .
با اين وجود خنده ام مي گيره . ناراحت كننده است ولي چقدر آدما وقتي براي فضولي تلاش مي كنن خنده دار ميشن.
عصبي شدم از اطرافم . مي خندم ( هيستيريك ) . اين هم يك نوع تخليه شدنه . بلند ميشم يك دوري توي اتاق بزنم . از روي سرگرداني . لبخندي هم روي لبهامه ، هپروت هم عالمي داره!
فلاني ديگري هم از كنارم مي گذره ،‌ مي خنده ، ميگه :‌ امروز چي شده ؟ خيلي خوشي ، خوش باش !! ( بهم مي خنده و ميگذره )
خنده ام شديد تر ميشه . قهقهه مي زنم و به دنيا فاك مي فرستم . نووش جوونش!!!
........................
........................
........................

شب شده .
خنده ها تاثير گذاشته .
گل گاو زبون دم مي كنم و از ذائقه ي سنتيم لذت مي برم ...

هیچ نظری موجود نیست: