سه‌شنبه، آبان ۲۶

دلتنگ دلتنگي

اونقدر با دلتنگيش انس گرفتم كه وقتي كنارمه دلم براي دلتنگيش تنگ ميشه !
( دلم رميده و لولي وشيست شور انگيز ... )

۲ نظر:

سعیده گفت...

ســـــلام...
خیلی زیبا بود.
یه روز بابام یه جعبه کوچولو از گلدونای کوچیک کاکتوس اورد خونه. وقتی گذاشتشون کنار در خوشحال و هیجان انگیز به سمتشون رفتم. یهو نگام به یکیشون افتاد که به نظرم مخملی بود. به سه تا انگشتم شروع کردم به لمس کردنش. وقتی دستمو برداشتم از سوزش دستم چشمام قرمز شد. سریع رفتم گرفتم زیر آب سرد. وقتی بی حس شد با سیم ظرف شویی افتادم به جون دستم و تیغ هاشو کندم. پدرم در اومد. اون مخملا تیغ بودن.
شاید اینو به عنوان آپ یه روز نوشتم.
در این صورت شما چندمین کسی هستید که از این خاطره و اولین کسی هستید که از این پست مطلع میشید.
خوشحال میشم به منم سر بزنید.

سعيده گفت...

خيلي قشنگه
و ملموسه